بسمه تعالی
لباس ریا، غفلت و تفاخر از تن به در کردیم. غسل نمودیم و ناپاکیها را از تن زدودیم؛
نیت کردیم و پوشیدیم لباسی را که تارش از صفا و یکرنگی، و پودش از ایمان و تقوی بود؛
پاک بود از حق الله و حق الناس.
چه زیبا شده بودیم، نه زیبایی ظاهری، زیبایی یکرنگی و یکدلی؛
نوعروسانی پاک و بی آلایش، عروس خانه خدا؛
میخواستیم تمرین کنیم فرشته شدن را، همچون فرشته به سوی معبود شتافتن را، و فرشتهخصال باقی ماندن را.
رفتیم و رفتیم، منزل به منزل، تا رسیدیم به آرایشگاه!
تا آرایش کنیم ایمانمان را، قلبمان را، روحمان را!
میقات
قلب در سینه نبود، از جا کنده شده بود، گویی جایش تنگ شده بود، میخواست پرواز کند، تالاپ تالاپ صدا میکرد.
رفتیم و باز کردیم سجاده نیازمان را، به سویش ایستادیم و نماز نیاز خواندیم، عشق ورزیدیم، بندگی کردیم، و نازیدیم به خود.
نیت کردیم، و مُحرم شدیم، چه زیباست مَحرم شدن!
بر خود حرام کردیم بوی خوش را، زینتهای مادی را، در آینه رخ نمودن را؛
بر خود حرام کردیم همسر را، و دیگر لذتهای دنیایی را؛
تا من باشم و معبودم و دیگر هیچ!
حرام کردیم بر خود، تا بفهمیم مزهی حلال شدن دوباره نعمت را؛
زمزمهکنان رفتیم، لبیکگویان شتافتیم، چه شوری! چه حالی! گویی دیگر آرزویی در دل نداشتیم؛
هر لحظه نزدیکتر میشدیم و حریصتر، برای دیدن خانه معشوق، قبلهگاه ایمان.
ناگاه چه زود رسیدیم! خدایا چه کنم؟ چگونه وارد شوم؟ چه بخواهم؟ چگونه سلام کنم؟
وارد شدیم؛
السلام علیکم یا انبیاء الله!
السلام علیک یا ابراهیم خلیل الله!
السلام علیک یا رسول الله!
به سجده افتادیم، سجده شکر، سجدهای بیاختیار در برابر عظمت و جلالش.
برخاستیم، و جلوتر رفتیم، باور کردنی نبود، همچون نگینی در بر گرفتیمش، و طواف کردیم ارکان چهارگانهاش را.
سبحان الله
و الحمد لله
و لا اله الا الله
و الله اکبر.
دلنوشته فخری السادات مجیدی / خاطرهای از اولین سفر به سرزمین عشق